سلطانی که دنبال آهو دوید
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: سیاهکل
منبع یا راوی: ناصر وحدتی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 179 - 185
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: ماموران حکومتی
این افسانه با زبانی ساده و ویرایش ناصر وحدتی در جنگ دیلمان آمده است.سفر سلطان یا شاهزاده در اقلیمی که بر آن حکم میراندو مواجه شدن با فقر و بیماری و مرگ رعایای خود از درونمایههایی است که در افسانههایبسیاری از ملل جهان دیده میشود که معروفترین آنها مربوط به بودا در چین و ابراهیم ادهم در فرهنگ اسلامی است. عشق به دست یافتن به حقیقت یکی از درونمایههای اصلی این نوع افسانههاست.
یک روز سلطانی با درباریان شاد و سرمست به شکار رفت.شکار را که یک آهو بود، گلهی سگانِ شکاری رم دادند و آهو به شتاب از نگاهِ دستهي شکارچی در دلِ جنگل ناپدید شد. سلطان و همراهان، دنبال سگان که رچ آهو را میزدند، اسبان را به تاخت درآوردند و آهو در نگاهشان پیدا و پنهان میشد. آنها آنقدر دنبال آهو دویدند تا از نفس افتادند، اما سلطان بینشانی از خستگی به دنبال آهو میتاخت. سگان خسته شدند، همراهان واماندند و از حرکت بازایستادند، اما شاه شکار را ول نکرد. میتاخت و آنقدر تاخت که فقط خود او بود که دنبال آهو میدوید چنانکه، روز به انتها رسید و تابش آفتاب بر سر و صورت آزاردهنده نبود. آهو در تاریک روشن سرشب، چنان ناپدید شد که شاه را راهی جز بازگشت نومیدانه نماند. تشنه و خسته و ناامید و ره گم کرده به چشمهای رسید و به شتاب به سوی سرچشمه شتافت تا آبی سرد، سیر بنوشد و آدمیزادی بیابد و از او بپرسد، اینجا کجاست و او چگونه باید بازگردد که ناگاه در سرچشمه دختری دید همچون ماه شب چهارده، که در زمین سبوی پر از آب به دوش کشیده بود و با چشمان سحرانگیز جادویی، نگاه پرسان و کمی هم ترساناش را به شاه افکند.شاه یک دل نه صد دل عاشق او شد و با غرور از دختر خواست سبویش را به او بدهد و او با دو دست ادب،سبوی پر از آب را تقدیم شاه کرد. شاه پس از نوشیدن آب و پاک کردن لب از آب سرد چشمه، با تحکم اما کمی مهربان ناماش را پرسید. دختر کمی ترسان،که این حالت او را بیشتر برای شاه جذاب میکرد، گفت که نام او «ماهبانو» است. شاه با همان لحن قبلی به ماهبانو گفت که باید همسر او شود و دختر به او گفت که شغل او را باید بداند. شاه گفت:«من سلطان هستم». ماهبانو گفت:«ما در دل این جنگل با همه جور آدم سروکار داشتهایم مگر سلطان، چه کار میکند یک سلطان»؟ شاه با لبخندی گزنده گفت:«چهطور نمیدانی سلطان چه کار میکند». ماهبانو گفت: «گفتم: با چنین آدمی تاکنون سروکاری نداشتهایم». شاه برافروخته گفت: «من حاکم همهی این آب و خاک هستم». ماهبانو گفت: «حاکم چه کسی است، چه میکند یک حاکم»؟ شاه خشماشرا فروخورد و چون فهمید او واقعاً اینها را نمیداند، پس با مهربانی گفت:«کاری نمیکند، فقط میخورد، میخوابد، شکار، تفریح، آنوقت دستور هم میدهد. زیاد دستور میدهد». ماهبانو جدیتر از پیش گفت:«نه، پدرم راضینمیشود مرا به عقد کسی در بیاورد که هیچ کاری نمیکند و فقط دستور میدهد». شاه جدی شد:«یعنی چه، منظورت را نمیفهمم». ماهبانو گفت:« تو باید کاری، شغلی داشته باشی، یعنی کار بلد باشی، کشاورزی چوپانی، یا از جنگل، هیزم بتوانی بیاوری برای کلاچال، آذوغه بیاوری برای گاوها، نمیدانم یک کاری که ما از آن سر در بیاوریم، همین». دوباره ادامه داد:«یعنی نه من همسر یک آدم بیکاریمیشوم، نه پدر و مادرم راضی میشوندمرا به عقد تو در بیاورند برو و هر وقت صاحب شغلی شدی که ما آن را بشناسیم، بیا اینجا و مرا با خود ببر تا قیامت هم منتظرت میمانم».شاه را نان و آب دادند. نابد، پدر ماهبانو و خورشید همسر نابد، سوار اسب شدند و با شاه تا دور دستها اسب تاختند آنجا جایی در ابتدای درهای عمیق در دل جنگل توقف کردند و گفتند از این بیشتر نباید بروند، چون در قلمرو آنها نیست، اما راه را نشان شاه دادند و او را بدرود گفتند .شاه را عشق ماهبانو،آرام و قرارش ربود. درباریان گفتند راه را نشانشان بدهد تا آنها بروند و او را کشانکشان به دربار بیاورند. اما شاه گفت:« میشکند، میشکندچون خیلی لطیف است من او را همانطور که هست میخواهم. من باید کاری یاد بگیرم، آن وقت کار تمام است».وزیر اعظم تنها کاری که به نظرش رسید او میتواند آن را فرابگیرد،قالیبافی بود. پیشنهاد داد و شاه پذیرفت. پس دار قالی در گوشهی سرسرای کاخ برپا کردند، استادی زبردست به کاخ آوردند و شاه شروع کرد به فراگیری قالیبافی. پس از چندی شاه یکقالیباف ماهر شد و قالیچهای بافت که چشمان هر بینندهای را خیره میکرد.یک روز قالیچه را بر ترک اسب نهاد و به سوی آبادی ماهبانو شتافت. آنجا از روی اسب، قالیچه را پرت کرد جلوی ماهبانو. گلِ خنده در گونههای ماهبانو چال انداخت و عروسی راه افتاد. ماهبانو نخواست تا سوار اسبی دیگر بشود،بر ترک اسب شاه نشست تا دربار. اما آنجا به محض دیدن آن همه شوکت و عظمت، خم و راست شدنهای آن همه آدم، سفرهای به درازای پنجاه متر با انواع و اقسام غذاهای لذیذ، از هوش رفت و نقش بر زمین شد وقتی هوش آمد، شاه با تشویش از او پرسید:« نکند بیمار بودی و مننمیدانستم،بگو چرا از هوش رفتی». ماهبانو گفت:«من در طولزندگیام این همه ثروت و مال و منال ندیدهام، این همه غذاهای رنگ به رنگ، این همه کنیز و کلفت. ما در دل جنگل، بیشتر مواقع از روی ناداریمیوهی درختان جنگل را میخوریم،، علفهای خوراکی جنگل را میخوریم.من جداً گیج این همه ثروت و عظمت شدم دست خودم نبود». شاه عصبانی شد:« علف بیابانی کدام است، میوهی درختان کدام است. اینها همه افترا و دروغ است. مردم من، ملت من در ناز و نعمت زندگی میکنند این حرفها را نزن». ماهبانو با لبخندی گزنده و نترس گفت:«به خدا چنین نیست که میگویید، حتماً دروغ به عرض میرسانند. مردم گرسنه و فقیر هستند و بدتر از آن، مأموران حکومتی بسیار جلاد وغارتگرند. من خیلی کوچک بودم، یعنی پدرم گفت که آنها از جور مأموران حکومتی به دل جنگل پناه بردهاند و آلان از این که دیگر آنها را نمیبینیم احساس آرامش میکنیم». شاه بیشتر عصبانی شد: «چطور جرأت میکنی به مأموران من که چشمان من هستند توهین کنی، چهطور این همه عمران و آبادی را نادیده میگیری، من همسر برگزیدهام یا دشمنِ جان».ماهبانو با دلجویی و مهربانی گفت:« شما همسر برگزیدهاید. من همسر شما هستم، کنیز شما هستم،اما این را هم نمیتوانم نگویم که مردم مثل حیوان زندگی میکنند». شاه گفت:«دروغ است،دروغ است»! ماهبانو گفت:«چگونه دروغ است آیا شما وضع مردم را از نزدیک دیدهاید»! شاه گفت:«لزومی به دیدن من نیست، مأموران و کارگزاران حکومت من،هر روز گزارش میکنند و هر ماه به همهی بلاد با پیک سوار، خبر سلامتی من را اعلام میکنند. همه چیز مرتب و منظم است». ماهبانو گفت:« حالِ من كنيز، من همسر،به دست و پای شما میافتم، شما را به خدا سوگند میدهم، از شما تمنا میکنم برای یک بار هم شده، خودتان بروید و از نزدیک اوضاع را ببینید ».شاه به خواست ماهبانو گردن نهاد و در گرگمیش صبح یک روز خوب تابستان، با پوششی ساده و روستایی بدون اطلاع درباریان، جزماهبانو کاخ را به سمت بلادِ ولایات دیگر ترک کرد. پس از روزان زیادی پیاده رفتن، به شهری رسید بیرنگ و رمق. آدمها در نگاه آدم بودند، اما مثل حیوان زندگی میکردند. فقیر، پوشاک پاره پاره و بیمار. آن وقت گزمهها و حکومتیان همه سرحال و شاداب، اما بینهایت سربار همان مردم بیچاره میزدند، میبردند، رحم نمیکردند. شاه در یک کاروانسرا در دالانی که بیشتر مسافران آنجا اتراق میکردند، اقامت گزید و پس از چند ساعتی با صاحب دالان دوست شد. از وضع مردم پرسید و او گفت حرف مردم را نباید بزند چون جاسوسان حاکمان شهر، همه جا حضور دارند. حرف زدن و جانبداری از مردم همان و گرفتار شدن همان. او گفت اینجا، همه تنها زندگی میکنند هیچ کس در هیچ شرایطی از کسی جانبداری نمیکند. چون مثل خود او گرفتار میشود و یک روز جلوی چشمان او وقتی مأموری مردی را سگکش میکرد،تا به زندانشاش ببرد، تحمل دیدن چنین صحنهای را از دست داد و به رغم هشدارهای صاحب دالان و مردم ساکن آنجا، مداخله کرد و مردِ بینوا را از چنگ مأمور درآورد و به مأمور دشنام داد. آن وقت به شتاب با فراخوان همان مأمور، دهها گزمه آنجا جمع شدند و آن قدر بر سروکول شاه کوفتند تا از هوش رفت.او را هم کشانکشان بردند آنجا پس از عبور از صدها پله و راهرو به طرف عمق زمین و گشوده شدن دهها در که با زنجیر قفل شده بود، پرتاشکردند در سیاهچالی و در کنار چند زندانی بینوای دیگر، شاه گرفتار شد. بعد هم هر قدر داد و بیداد راه انداخت و گفت که او شاه است، سلطان است، نه این که کسی به حرفش توجه نکرد و آنها به اتهام این که او دروغمیگوید و بهتان میزند،آنقدر بر سرو صورتش کوبیدند تا از هوش رفت و اصلاً رمقی برایش نماند تا بگوید که سلطان است. تازه مسخرهاش هم میکردند،یعنی مسخره هم به نظر میرسید. یک آدم درب و داغان با این سر و وضع حالا ادعا میکند که سلطان این مملکت است. اینجا هم نه کسی او را از نزدیک دیده بود و نه او را از قبل میشناخت. تازه اگر هم دیده بودند شاید میگفتند که چون او شباهت به سلطان دارد میخواهدسوء استفاده کند. مگر سلطان احمق است با این ترکیب راهی ولایات و بلاد دیگر بشود! پس سلطان گرفتار شد حسابی گرفتار شد.پس از هفتهها که زخمها و آثار کوفتگی تناش التیام یافت او را به مانند هم بنداناش به بیگاری بردند. کار در معدن. در آنجا زندانیان برای ساختمان سنگ میتراشیدند،اما شاه جداً نمیتوانست کار کند چون هرگز چنین کارهایی نکرده بود. دوباره به خاطر امتناع از کار او را به شدت کتک زدند .روز بعد وقتی آش و لاش در سلولش افتاده بود، رئیس زندان به سراغش رفت و گفت که او چه کار میتواند بکند، چه کاری بلد است، تا او کمکاش کند و کمتر کتک بخورد. سلطان گفت که او فقط قادر است قالی ببافد. رئیس زندان دستور داد در همان سلول دار قالی به پا کردند و شاه با وسواس کامل و بسیار به آرامی،پشت دار قالی نشست و شروع به یافتن کرد .شاه پس از چندی قالیچهای بافت که هم زندانیها را بسیار حیرت زده کرد، هم زندانبانان و رئیس زندان را. او عالیترین نقشش را بر قالیچه زده بود رئیس زندان سراسیمه قالیچه را دور از نگاه سایر حاکمان شهر به بازار برد و آنجا هیچ تاجری توان پرداختن قیمت قالی را نداشت. آنها توصیه کردند که قالیچه را به پایتخت ببرد شاید آنجا کسی بتواند قیمتاش را بپردازد. رئیس زندان با شوقی فزاینده قالیچه را بر ترک اسبش نهاد و به پایتخت رفت امّا آنجا هم کسی قادر نبود قیمتاش را بپردازد، یک نفر توصیه کرد تا او قالیچه را به دربار ببرد، چون فقط آنها پول خریدن چنین اجناسی را دارند. قالیچه را مأمور خرید دربار از او به بهاء هنگفتی خرید و طرف سرمست آن همه پول شد.رئیس زندان آنجا را ترک کرد. مأمور خرید، قالیچه را برای تماشا و تحسین خرید خود نزد ماهبانو همسر سلطان که مدام بیتابعدم حضور شاه بود برد. ماهبانو از روی نقش قالیچه دریافت که آن را سلطان بافته است. هیجان زده فریاد زد که چه کسی قالیچه را به تو فروخته است و دستور داد همهی شهر را بگردند و او را بیابند. گزمههای حکومتی و مأمور خرید سوار اسب شدند و شهر را به شتاب زیر و رو کردند و مرد را، یعنی رئیس زندان را،در دالانی که مشغول خرید طلا و جواهر بود یافتند و به دربار بردند. او به وزیراعظم و ماهبانو عرض کرد که رئیس زندانیکی از ولایات است آنجا این قالیچه را یک زندانی بافته است .وزیر اعظم ،ماهبانوو تعدادی از نظامیان گارد دربار و مردی که قالیچه را آورده بود حرکت کردند و به آن ولایت رسیدند و آنجا پس از سرازیر شدن از پلههای بسیار و عبور از درهای آهنی بزرگ که پی در پی گشوده میشد،سلطان را در سیاهچالی لاغر و نحیف و مردنی با محاسن بلند و ژولیده، لباس پاره پاره، بسیار ساکت و آرام،بریده از هر امیدی به رهایی،مشغول بافتن قالی یافتند.